دست نویس

دست نوشته های علی حسین زاده قالهری

۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۸
دی

«از فراز بام عمر ، نگاهی به راهی که طی کرده ایم » 

پشت سر و دنیایی که با تمام تلخ و شیرینش روز به روز از ما و روح نظاره گرمان فاصله ء بیشتری میگیرد و دود آه و حسرت با سوز افسوس بیشتری از نای جانمان در فضای خیالمان میپیچد.

در آن دور های فاصله گرفته ، دلمان در گرو سنجد قرمز مانده است .

سر غلای نرچوقا --اوژلنگ دشت بالا -- مچهء سر چنار -- پودنهء کنار جوی چشمه و ...

اون روز ها ، چهارشنبهء آخر سال ، الاغی نبود که بارش هیمه نباشد ، پشت بامی نبود که شعله ور نباشد ،هیاهوی بسیار میشد که کسی در خواب زمستانی نماند ، گرمی کرسی ها ، سرمای دلتنگی ها را در تنور داغ خود برشته می کرد تا در جشن به هم رسیدن زیر دندان قربون صدقه ها کرت کرت آواز محبت سر دهند .

در هر قدمی که پیش آمده ایم ، دفتری از خاطرات با خویش آورده ایم ، گر در حوصلهء امروزی ها بگنجد چند سطری با هم باشیم .

در سال ۱۳۵۶ هجری شمسی ، اردوی تفریحی برای دانش آموزان مدرسهء روستای قالهر گذاشته بودند، من در کلاس اول دبستان شاگرد آقای قدمی از معلمان قدیمی روستا بودم ، در این سفر تفریحی تمام دانش آموزان مدرسه  شرکت داشتند، از تمام کلاس ها ، مقصد این سفر «رضوانیه» بالای محمد آباد و پایین برگله بود ،مبدأ حرکت همگانی ایستگاه روستای قالهر ، یکی یکی دانش آموزان با بقچه ای از توشه و تعدادی هم با الاغ و خورجین حضور مبارک به هم رساندند و معلمان آقای قدمی - حسین عامری و یکی دوتای دیگر که نامشان خاطرم نیست هنگ یقه سفید ها را حرکت دادند .

بمانند عشایر به دنبال هم از مسیر لازرد به سمت رضوانیه در حرکت بودیم ،گاهی شیطنت های کودکی و نو جوانی بچه ها صدای تهدید معلمان را در می آورد وگاهی هم آن روی کم روئیت معلمان که همه طالب دیدنش بودیم را مشاهده می کردیم ، معلمانی که در سراسر سال بد خلق و تند خو و خشن بودند امروز گاهی طنز می گفتند و خنده ،آن گوهر گمشدهء ذاتیشان چهره های مردانه ءشان را ملیح تر میکرد .

چند دانش آموز که از نظر قد و هیکل باجی به آقا مدیر ها نمی دادند ، البته پوستشان هم کلفت تر شده بود ، با مدیر ها شوخی میکردند و کرشمه می آمدند . تا رسیدیم سر سلخ . گروه گروه زیر درختی بساط کلک و چای و آجیل و بازی و شوخی را علم کردند . نور چشمیها دور و بر مدیر ها ، کم دست و پاها کمی عقب تر .وقت ناهار هر کسی بقچه و دسمالش را باز کرد و به ناهار خوردن مشغول . وجه مشترک همهء سفره ها کوکاکولای زرد و مشکی بود که قبلا از دکان حاجی اسد الله خدابیامورز تهیه شده بود .با هزار نمک ریزی و نمک پاشی بچه ها ، قصهء ناهار پیچیده شد و زیر درخت گردوی بزرگه بساط جشن و شادی به پا شد . یکی دوساعتی بدین منوال همگی تخلیهء انرژی شدند ، کسی را پیدا نمی کردی که از گذشت ثانیه ها و ساعت های امروز ناراضی باشد ، روز بسیار شاد و قشنگی برای بچه رقم خورد ، شاهد بر این مدعا ، تحریریه ایست که این حقیر که یکی از کوچک ترین افراد حاضر در این اردوی دانش آموزی بودم در وصف آن نوشتم تا برای همسفرانم تجدید خاطره ای و برای ما بقی تعریف خاطره ای باشد 

                                           والسلام 

  • علی حسین زاده
۰۴
دی

  • علی حسین زاده
۰۴
دی

قصه گوی شب یلدا (نامت همیشه جاودان ویادت پیوسته روان)


با کمال تشکر از خالق این پنجره آزاد،که هر پرنده که از لانه پریده است،باز آید و سر بخاطراتی بزند که با سرشتش عجین است.


قالهر، قلعه نر، قالهر قدیم، از کجایش بگویم که از پیچش قاف تا خمیدگی ر، دنیا دنیا خاطره دردل دارد، یاد آن کوچه باغهای عطر آگین،صدای زنگوله هادرصبح سحروغروب آفتاب که در این فاصلهِ طلوع وغروب دنیایی از خاطرات تُرش و شیرین نهفته است.


چشمه های جوشان وزلالی چون چشمه نعیم، چشمه دُله، چشمه احمد،چشمه خاخاجه .


مزارعی لبالب از لطف خدا و کوچه هایی که از قالب خشت جایی برای پا نداشت.دو برج و باروی بلند و چند آسیاب آبی و مَرغُزاری که به هور شباهت داشت.


و از قناتی که در آن بالا هست نهرآبی به تمامتِ طول دهات ودشت جلوه هایی از زندگی پاک و روان را در سراسر سالهای عمرش فریاد زده است .  بوی دود ونون تازهدر هر کوی وبرزن به مشام میرسید و صدای مردی که با گویش شیرین محلی میگفت (بوره بَشیمه عامو برکیه هاما) .


با فرا رسیدن بهار مردان وزنان این دیار چونان زنبوران عسل به دنبال زندگی دوشادوش یکدیگر در دشت ومزارع با گاو آهن وبیل وتبر ودشنه وداس روزی از دل زمین می جستند.


گله های گوسفندکنار سِلخ، دود چوب سِنجد زیر قِزِلی و صرف گوره ماست در چله تابستان، آه که دل از یاد این خاطرات چون کباب روی آتش است .


فصل زرد فصل بازی رنگها و ترسیم زیباترین تابلو طبیعت،پائیز،


صدای خش خش برگ درخت گردوی ربّانی زیر پا، بار چوب خشک،با گِوَن وهیمه ها بر پشت الاغ دلچسبی آفتاب پائیز را دو چندان می کرد.


سوزش سرمای غروب پائیز درِ کنده ها و مرغدون ها را می بست و پای کرسی ومنقل ولحافش را پیش می کشید، چراغهای پی سوز ، گرد سوز  ولَمپا و چراغ برق نفتی ، بزم دوستانه خانه ها را روشن می داشت و قصه ها آغاز می شد .


قصه گوی خانه ما(مش حسن) با لحن گرم وصدای دلنشینش از امیر ارسلان وفرّخ لقا ،رستم وسهراب،سیاوش وسودابه، همه را واو به واو قصه می کرد(( یادش همیشه سبز))       .


در شبهای طولانی زمستان ،پدر چراغ برق بدست می گرفت و کوچه به کوچه می رفتیم تا خانه دوست


برف چه برفی بود سرد و سنگین و وسیع پشته های برف  در وسط کوچه و راه باریکی که از شیطنت ما بچه ها چونان سطح شیشه بود.


یا الله گویان وارد خانه دوست می شدیم،توی اطاق پی جای خوبه می گشتیم سینی آجیل که می اومد  دیگه گوشمان بدهکار نصیحت نبود .


این قصه بود که شب را به نیمه می رسان و تعارفات نوبت شما هست ، فرداشب شما بیایید خونه ما .


(ادامه دارد)

  • علی حسین زاده