دست نویس

دست نوشته های علی حسین زاده قالهری

یک روز از یک سال

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۳۹ ب.ظ

«از فراز بام عمر ، نگاهی به راهی که طی کرده ایم » 

پشت سر و دنیایی که با تمام تلخ و شیرینش روز به روز از ما و روح نظاره گرمان فاصله ء بیشتری میگیرد و دود آه و حسرت با سوز افسوس بیشتری از نای جانمان در فضای خیالمان میپیچد.

در آن دور های فاصله گرفته ، دلمان در گرو سنجد قرمز مانده است .

سر غلای نرچوقا --اوژلنگ دشت بالا -- مچهء سر چنار -- پودنهء کنار جوی چشمه و ...

اون روز ها ، چهارشنبهء آخر سال ، الاغی نبود که بارش هیمه نباشد ، پشت بامی نبود که شعله ور نباشد ،هیاهوی بسیار میشد که کسی در خواب زمستانی نماند ، گرمی کرسی ها ، سرمای دلتنگی ها را در تنور داغ خود برشته می کرد تا در جشن به هم رسیدن زیر دندان قربون صدقه ها کرت کرت آواز محبت سر دهند .

در هر قدمی که پیش آمده ایم ، دفتری از خاطرات با خویش آورده ایم ، گر در حوصلهء امروزی ها بگنجد چند سطری با هم باشیم .

در سال ۱۳۵۶ هجری شمسی ، اردوی تفریحی برای دانش آموزان مدرسهء روستای قالهر گذاشته بودند، من در کلاس اول دبستان شاگرد آقای قدمی از معلمان قدیمی روستا بودم ، در این سفر تفریحی تمام دانش آموزان مدرسه  شرکت داشتند، از تمام کلاس ها ، مقصد این سفر «رضوانیه» بالای محمد آباد و پایین برگله بود ،مبدأ حرکت همگانی ایستگاه روستای قالهر ، یکی یکی دانش آموزان با بقچه ای از توشه و تعدادی هم با الاغ و خورجین حضور مبارک به هم رساندند و معلمان آقای قدمی - حسین عامری و یکی دوتای دیگر که نامشان خاطرم نیست هنگ یقه سفید ها را حرکت دادند .

بمانند عشایر به دنبال هم از مسیر لازرد به سمت رضوانیه در حرکت بودیم ،گاهی شیطنت های کودکی و نو جوانی بچه ها صدای تهدید معلمان را در می آورد وگاهی هم آن روی کم روئیت معلمان که همه طالب دیدنش بودیم را مشاهده می کردیم ، معلمانی که در سراسر سال بد خلق و تند خو و خشن بودند امروز گاهی طنز می گفتند و خنده ،آن گوهر گمشدهء ذاتیشان چهره های مردانه ءشان را ملیح تر میکرد .

چند دانش آموز که از نظر قد و هیکل باجی به آقا مدیر ها نمی دادند ، البته پوستشان هم کلفت تر شده بود ، با مدیر ها شوخی میکردند و کرشمه می آمدند . تا رسیدیم سر سلخ . گروه گروه زیر درختی بساط کلک و چای و آجیل و بازی و شوخی را علم کردند . نور چشمیها دور و بر مدیر ها ، کم دست و پاها کمی عقب تر .وقت ناهار هر کسی بقچه و دسمالش را باز کرد و به ناهار خوردن مشغول . وجه مشترک همهء سفره ها کوکاکولای زرد و مشکی بود که قبلا از دکان حاجی اسد الله خدابیامورز تهیه شده بود .با هزار نمک ریزی و نمک پاشی بچه ها ، قصهء ناهار پیچیده شد و زیر درخت گردوی بزرگه بساط جشن و شادی به پا شد . یکی دوساعتی بدین منوال همگی تخلیهء انرژی شدند ، کسی را پیدا نمی کردی که از گذشت ثانیه ها و ساعت های امروز ناراضی باشد ، روز بسیار شاد و قشنگی برای بچه رقم خورد ، شاهد بر این مدعا ، تحریریه ایست که این حقیر که یکی از کوچک ترین افراد حاضر در این اردوی دانش آموزی بودم در وصف آن نوشتم تا برای همسفرانم تجدید خاطره ای و برای ما بقی تعریف خاطره ای باشد 

                                           والسلام 


  • علی حسین زاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی