«از فراز بام عمر ، نگاهی به راهی که طی کرده ایم »
پشت سر و دنیایی که با تمام تلخ و شیرینش روز به روز از ما و روح نظاره گرمان فاصله ء بیشتری میگیرد و دود آه و حسرت با سوز افسوس بیشتری از نای جانمان در فضای خیالمان میپیچد.
در آن دور های فاصله گرفته ، دلمان در گرو سنجد قرمز مانده است .
سر غلای نرچوقا --اوژلنگ دشت بالا -- مچهء سر چنار -- پودنهء کنار جوی چشمه و ...
اون روز ها ، چهارشنبهء آخر سال ، الاغی نبود که بارش هیمه نباشد ، پشت بامی نبود که شعله ور نباشد ،هیاهوی بسیار میشد که کسی در خواب زمستانی نماند ، گرمی کرسی ها ، سرمای دلتنگی ها را در تنور داغ خود برشته می کرد تا در جشن به هم رسیدن زیر دندان قربون صدقه ها کرت کرت آواز محبت سر دهند .
در هر قدمی که پیش آمده ایم ، دفتری از خاطرات با خویش آورده ایم ، گر در حوصلهء امروزی ها بگنجد چند سطری با هم باشیم .
در سال ۱۳۵۶ هجری شمسی ، اردوی تفریحی برای دانش آموزان مدرسهء روستای قالهر گذاشته بودند، من در کلاس اول دبستان شاگرد آقای قدمی از معلمان قدیمی روستا بودم ، در این سفر تفریحی تمام دانش آموزان مدرسه شرکت داشتند، از تمام کلاس ها ، مقصد این سفر «رضوانیه» بالای محمد آباد و پایین برگله بود ،مبدأ حرکت همگانی ایستگاه روستای قالهر ، یکی یکی دانش آموزان با بقچه ای از توشه و تعدادی هم با الاغ و خورجین حضور مبارک به هم رساندند و معلمان آقای قدمی - حسین عامری و یکی دوتای دیگر که نامشان خاطرم نیست هنگ یقه سفید ها را حرکت دادند .
بمانند عشایر به دنبال هم از مسیر لازرد به سمت رضوانیه در حرکت بودیم ،گاهی شیطنت های کودکی و نو جوانی بچه ها صدای تهدید معلمان را در می آورد وگاهی هم آن روی کم روئیت معلمان که همه طالب دیدنش بودیم را مشاهده می کردیم ، معلمانی که در سراسر سال بد خلق و تند خو و خشن بودند امروز گاهی طنز می گفتند و خنده ،آن گوهر گمشدهء ذاتیشان چهره های مردانه ءشان را ملیح تر میکرد .
چند دانش آموز که از نظر قد و هیکل باجی به آقا مدیر ها نمی دادند ، البته پوستشان هم کلفت تر شده بود ، با مدیر ها شوخی میکردند و کرشمه می آمدند . تا رسیدیم سر سلخ . گروه گروه زیر درختی بساط کلک و چای و آجیل و بازی و شوخی را علم کردند . نور چشمیها دور و بر مدیر ها ، کم دست و پاها کمی عقب تر .وقت ناهار هر کسی بقچه و دسمالش را باز کرد و به ناهار خوردن مشغول . وجه مشترک همهء سفره ها کوکاکولای زرد و مشکی بود که قبلا از دکان حاجی اسد الله خدابیامورز تهیه شده بود .با هزار نمک ریزی و نمک پاشی بچه ها ، قصهء ناهار پیچیده شد و زیر درخت گردوی بزرگه بساط جشن و شادی به پا شد . یکی دوساعتی بدین منوال همگی تخلیهء انرژی شدند ، کسی را پیدا نمی کردی که از گذشت ثانیه ها و ساعت های امروز ناراضی باشد ، روز بسیار شاد و قشنگی برای بچه رقم خورد ، شاهد بر این مدعا ، تحریریه ایست که این حقیر که یکی از کوچک ترین افراد حاضر در این اردوی دانش آموزی بودم در وصف آن نوشتم تا برای همسفرانم تجدید خاطره ای و برای ما بقی تعریف خاطره ای باشد
والسلام